حقیقتا...
دلم میخواد برگردم به زمانی که تنها دغدغم پیدا کردن رمان های آبکی بود و با تصور کردن خودم جای شخصیت ها ساعت ها درگیر بودم ؛ اینقدر تو بهرش میرفتم که انگار ذره به ذره اتفاق هاشونو دیدم... با اشک ریختن دختر قصه گریه میکردم و با جاهای طنزش از ته دل میخندیدم... شبایی که تا صبح با خوندنشون میگذشت .. دلم اون روزایی رو میخواد که بی دغدغه تو اینستا میچرخیدم و عصرا نگرانیم داد و بیداد بابام بود که باز اینترنت رو تموم کردی؟ دلم روزایی رو میخواد که با بهار مسابقه نخند میذاشتیم توتماس تصویری بودااا ولی اون قدر خوش میگذشت که حس میکردم کنارمه روزایی که از صبح تا شبش با بهار حرف میزدم... روزایی که ساعت ها و ساعت ها نقشه ی بیر...